۹۶
داستان ناتمام – قسمت اول
قضیه اینطور شروع شد. تابستان آن سال، روزهای فرد دو تا چهار کلاس نقاشی میرفتم. در مسیر میدیدمش همیشه؛ یا سر خیابان یا تهاش. آن موقع خیلی خجالتیتر بودم. نزدیک که میشد سعی میکردم حواسم را پرت کنم. تابلو بود هر چند. در آن یکی دو ثانیه گاهی چشم در چشم میشدیم، گاهی قبل از اینکه نگاهمان در هم گره بخورد نگاهم را میکشیدم. فکر کنم در سالن پشت خانه تنیس بازی میکرد. راکتش معلوم بود. من که اما هیچوقت جرات نکردم دنبالش راه بیافتم. آخر تابستان غمم گرفته بود. هر یکشنبه، سهشنبه و پنجشنبه بعد از ظهر را به عشق آن نیمنگاه و وجودش در کل مسیر، کلاس رفته بودم. تمام شبها اما در سر میپروراندم که چطور احساسم را حالیش کنم.
یک تابستان گذشت به همان ثانیهها، سه روز هفته، سه ماه سال و سوالهای بیجواب. به کسی چیزی نگفتم. تابستان دوم اما جرات پیدا کرده بودم. بیشتر در نگاهش میماندم. دیگر حالم با خودم نبود. او اما هنوز نگاهش را فراری میداد. آخرین جلسه کلاس را میرفتم. هوا حسابی داغ کرده بود و در خیابان پرنده هم پر نمیزد. از دور دیدمش که میآید. قلبم مثل همیشه شروع کرد به زدن. مدام کلنجار میرفتم: “پسرهی خجالتی انتر، این دفه هم رد میشه هیچی به هیچی، این تابستونم تموم شد، نامه رو بده دیگه؛ اگه نگیره؟ فحش بده؟ اگه کسی ببینه؟ بابا بفهمه؟” ناگهان پایم خورد به موزاییکی که برآمده بود، چند قدمی پریدم جلو، کیف از روی دوشم به آسمان رفت، آمدم خودم را جمع کنم بندش را زیادی محکم کشیدم، کیف برگشت توی صورتم و عینکم به گوشهای پرت شد. به خودم که آمدم زده بود زیر خنده! خیلی خیط بود! درست و حسابی نمیدیدم و سراسیمه روی زمین به دنبال عینکم میگشتم.