مطالب با تگ ‘عشق’
۱۸۲
در بهترین لحظهی باهم بودن، یک دقیقه به یاد تنهایی سکوت میکنیم.
۱۷۶
روزی که رفتی تاریخ انقضایم بود؛ حالا مدتهاست که فاسد تو شدم.
۱۷۴
کاش در انتخابات همراه رویاهایمان هم برنده میشدیم.
۱۶۷
عشقبازیام اینطور بود که او درجا میزد و من تا نامتناهی به دنبالش بودم.
۱۶۰
به امید زمینگیر شدن در کنارت، پیر میشوم.
۱۵۴
برای س – س:
هر ساعت بدون تو، به اندازهی ده ساعت به رویای با تو بودن میاندیشم.
۱۵۱
زمانی به دنبال همراهی میگردم که مشکلم با تنهایی حل شده باشد.
۱۴۷
حزب بادیام که به سمت تو میوزد.
۱۳۰
از آن روزی که فهمیدم تو بهانهای برای عشق بودی و عشق بهانهای برای زندگی، بهانهی مرگ را میگیرم.
۱۲۷
دستاندازی تو به من جنایتی خوشآیند است.
۱۲۰
برای ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲
مهم نیست روزی دنیا به پایان برسد اگر فردایش با من باشی.
۱۱۴
برود به: الف – خ؛ که پارسال این موقعها برای اولین بار دیدمش:
آنقدر زمان خواست که وجودم را در زندگیاش بپذیرد تا کاملا فراموش شدم.
۱۱۳
به چیزی که دل ندارد دل نبند؛ حتی آدمها!
۱۰۷
دنیا بدترین زندان تاریخ است که با بیداری به مخوفترین شکل ممکن، شکنجهات میکند.
۱۰۶
افسوس؛ اگر از همان اول به جای صفر در لحظهی یک، یک بود در لحظهی صفر، اوضاع جور دیگری بود.
۱۰۳
ویکیپدیا برای یک روز سرویسدهیاش را متوقف کرد و نوشت: «دنیایی را بدون دانش رایگان تصور کن»*؛ حالا یک عمر دنیا را بدون عشقی بیچشمداشت بگذران.
۱۰۱
داستان ناتمام – قسمت سوم
مامان اگر واقعا رژیم میگرفت من هم قول میدادم که دیگر به «الف» فکر نکنم! گاهی منقلب میشد و میرفت پیادهروی. آن موقع مد شده بود که شبها برای ورزش میرفتند زمین فوتبال ورودی شهر. مامان که ید طولایی در دوست پیدا کردن داشت، آنجا هم پایهای برای خودش دست و پا کرده بود. تکپسرش هم داشت برای خودش مردی میشد و روابط اجتماعیاش را گسترش میداد تا بلکه کمکم دختری را زیرنظر بگیرد.
یک شب پایش را در یک کفش کرد که بیا برویم ورزش. بابا هم مدام میگفت: “برو روحیت عوش میشه”. اما پیادهروی در یک بعدازظهر آرام و در خیابانهای بیریخت و باریک شهر را به پیادهروی شبانه در زیر نور چشمخراش و سایههای بیقوارهی آن زمین دراندشت و شنیدن بحثها و دردودلهای موشکافانهی زنانه بیشتر ترجیح میدادم. با این حال رضایت دادم و جلوی در منتظر دوست مامان شدیم تا بیاید دنبالمان. در آن فاصله نگاهم متوجهی مرد مسن و پسرکی بود که همیشه همان ساعت از خیابانمان رد میشدند. مرد لاغراندام بود و سوار بر دوچرخهی ۲۸ چینی آرام آرام رکاب میزد؛ اما پسرک که انگار در سن بلوغش رشد چشمگیری داشته، چهارشانه و تپل بود و با ریتم تندی دوچرخه را کورکورانه دنبال میکرد. نمیدانم چرا فکر میکردم پدر و پسرند و خیلی بیربط هم در یکی از نانواییهای اطراف کار میکنند. تا آمدم به مامان نشانشان بدهم و بگویم که اینها را همیشه میبینم پراید صبای سفید رنگی رشتهی افکارم را پاره کرد. در آن تاریکی تنها شبح سرنشین جلو معلوم بود. حین تقلا برای سوار شدن به دوست مامان سلام کردم. مامان هم پشت سرم داشت سوار میشد. سلام و احوالپرسیها بالا گرفته بود. هنوز مستقر نشده بودم که در حالتی نامتعادل رویم را به سمت راست برگرداندم تا با سرنشین جلو هم احوالپرسی کنم. گویی جفتمان لحظهای را برای شلیک سلامها در نظر گرفته بودیم؛ اما به محض چشم در چشم شدن لحظهای خشکمان زد. بوق گوشخراشی نزدیک شد و دور شد. قلبم میزد. خوش و بش مامان با دوستش همچنان ادامه داشت.
۹۷
داستان ناتمام – قسمت دوم
اسمش را گذاشته بودم ثانی! شاید به این خاطر که آن موقع کسی جای «ب» را نمیگرفت. تابستانها میدیدمش. دقیقا آن زمانی که تنیس بازی میکردم. من را که میدید دستپاچه میشد. به «ب» چیزی نگفته بودم. حساس میشد.
ثانی ساده بود. حداقل از دور که اینطور بنظر میرسید. نزدیکتر که میشدیم نگاه نمیکردم چندان. چثهی کوچکی داشت. شلوار پاکوی سیاه، کفش فوتبالی و یک پیراهن مردانهی آستین کوتاه میپوشید. کیف چرمی قهوهای کمرنگی هم به دوش میانداخت. به گمانم او هم کلاسی میرفت. شاید زبان، یا ریاضی.
تابستان ۷۹ را از یاد نمیبرم. از همان دور زل زده بود به من. از سنگینی نگاهش مدام فرار میکردم. مضطرب بودم. یکهو پایش گرفت به جایی و در یک چشم بهم زدن کیفش به صورتش خورد و عینکش به گوشهای پرت شد. ناخودآگاه خندهام گرفت! حتما شنید. دست خودم نبود. سریع خودم را جمع و جور کردم. جرأت نکردم برگردم. نمیدانم کسی دید یا نه.
یکشنبه نیامد. سهشنبه آخرین جلسه کلاسم بود. زیاد چشمچشم کردم اما آن روز هم نیامد. کلاسش تمام شده بود؟ نمیدانم. بابا همیشه میگفت: “توی رانندگی همهی آدما رو باید دیوونه فرض کنی” و من همیشه فکر میکنم که در زندگی تمام آدمها مستعد خودکشی هستند؛ باید حواست باشد. نه از روی ترحم، که از روی حس همنوعدوستی. چون من هم مستعد خودکشی هستم.
۹۶
داستان ناتمام – قسمت اول
قضیه اینطور شروع شد. تابستان آن سال، روزهای فرد دو تا چهار کلاس نقاشی میرفتم. در مسیر میدیدمش همیشه؛ یا سر خیابان یا تهاش. آن موقع خیلی خجالتیتر بودم. نزدیک که میشد سعی میکردم حواسم را پرت کنم. تابلو بود هر چند. در آن یکی دو ثانیه گاهی چشم در چشم میشدیم، گاهی قبل از اینکه نگاهمان در هم گره بخورد نگاهم را میکشیدم. فکر کنم در سالن پشت خانه تنیس بازی میکرد. راکتش معلوم بود. من که اما هیچوقت جرات نکردم دنبالش راه بیافتم. آخر تابستان غمم گرفته بود. هر یکشنبه، سهشنبه و پنجشنبه بعد از ظهر را به عشق آن نیمنگاه و وجودش در کل مسیر، کلاس رفته بودم. تمام شبها اما در سر میپروراندم که چطور احساسم را حالیش کنم.
یک تابستان گذشت به همان ثانیهها، سه روز هفته، سه ماه سال و سوالهای بیجواب. به کسی چیزی نگفتم. تابستان دوم اما جرات پیدا کرده بودم. بیشتر در نگاهش میماندم. دیگر حالم با خودم نبود. او اما هنوز نگاهش را فراری میداد. آخرین جلسه کلاس را میرفتم. هوا حسابی داغ کرده بود و در خیابان پرنده هم پر نمیزد. از دور دیدمش که میآید. قلبم مثل همیشه شروع کرد به زدن. مدام کلنجار میرفتم: “پسرهی خجالتی انتر، این دفه هم رد میشه هیچی به هیچی، این تابستونم تموم شد، نامه رو بده دیگه؛ اگه نگیره؟ فحش بده؟ اگه کسی ببینه؟ بابا بفهمه؟” ناگهان پایم خورد به موزاییکی که برآمده بود، چند قدمی پریدم جلو، کیف از روی دوشم به آسمان رفت، آمدم خودم را جمع کنم بندش را زیادی محکم کشیدم، کیف برگشت توی صورتم و عینکم به گوشهای پرت شد. به خودم که آمدم زده بود زیر خنده! خیلی خیط بود! درست و حسابی نمیدیدم و سراسیمه روی زمین به دنبال عینکم میگشتم.
۸۸
مرا در این تاریکی بخوان. نوشتهام دوستت دارم. به این سکوت گوش کن. میگویم دوستت دارم.