آرشيو براى موضوع ‘بلند’
۱۱۸
اینجا قرار بود همهاش کاریکلماتور باشد؛ همان جملات کوتاه و قصار. همان جملاتی که شوخیشوخی و با بازی با کلمات مفهوم جدیتری پیدا میکنند. تجربه ثابت کرده که اگر نوشتهام تاریخ مصرف داشته باشد، بلند باشد یا زندگیام را مستقیما شرح دهد دیر یا زود معدوم میشود. اما نه زندگی حساب و کتاب دارد، و نه آدمی ثبات شخصیت. اصلا چه کسی اهمیت میدهد؟ اینجا برای خودم مینویسم، حالا در ماه چند نفری، گذری، پیدا میشوند و میخوانند. اما حالا باید بنویسم. ممکن است همین نوشته دلیلی شود برای انهدام مجدد یک وبلاگ دیگر، اما باید بنویسم.
۱۰۷
دنیا بدترین زندان تاریخ است که با بیداری به مخوفترین شکل ممکن، شکنجهات میکند.
۱۰۶
افسوس؛ اگر از همان اول به جای صفر در لحظهی یک، یک بود در لحظهی صفر، اوضاع جور دیگری بود.
۹۷
داستان ناتمام – قسمت دوم
اسمش را گذاشته بودم ثانی! شاید به این خاطر که آن موقع کسی جای «ب» را نمیگرفت. تابستانها میدیدمش. دقیقا آن زمانی که تنیس بازی میکردم. من را که میدید دستپاچه میشد. به «ب» چیزی نگفته بودم. حساس میشد.
ثانی ساده بود. حداقل از دور که اینطور بنظر میرسید. نزدیکتر که میشدیم نگاه نمیکردم چندان. چثهی کوچکی داشت. شلوار پاکوی سیاه، کفش فوتبالی و یک پیراهن مردانهی آستین کوتاه میپوشید. کیف چرمی قهوهای کمرنگی هم به دوش میانداخت. به گمانم او هم کلاسی میرفت. شاید زبان، یا ریاضی.
تابستان ۷۹ را از یاد نمیبرم. از همان دور زل زده بود به من. از سنگینی نگاهش مدام فرار میکردم. مضطرب بودم. یکهو پایش گرفت به جایی و در یک چشم بهم زدن کیفش به صورتش خورد و عینکش به گوشهای پرت شد. ناخودآگاه خندهام گرفت! حتما شنید. دست خودم نبود. سریع خودم را جمع و جور کردم. جرأت نکردم برگردم. نمیدانم کسی دید یا نه.
یکشنبه نیامد. سهشنبه آخرین جلسه کلاسم بود. زیاد چشمچشم کردم اما آن روز هم نیامد. کلاسش تمام شده بود؟ نمیدانم. بابا همیشه میگفت: “توی رانندگی همهی آدما رو باید دیوونه فرض کنی” و من همیشه فکر میکنم که در زندگی تمام آدمها مستعد خودکشی هستند؛ باید حواست باشد. نه از روی ترحم، که از روی حس همنوعدوستی. چون من هم مستعد خودکشی هستم.
۹۶
داستان ناتمام – قسمت اول
قضیه اینطور شروع شد. تابستان آن سال، روزهای فرد دو تا چهار کلاس نقاشی میرفتم. در مسیر میدیدمش همیشه؛ یا سر خیابان یا تهاش. آن موقع خیلی خجالتیتر بودم. نزدیک که میشد سعی میکردم حواسم را پرت کنم. تابلو بود هر چند. در آن یکی دو ثانیه گاهی چشم در چشم میشدیم، گاهی قبل از اینکه نگاهمان در هم گره بخورد نگاهم را میکشیدم. فکر کنم در سالن پشت خانه تنیس بازی میکرد. راکتش معلوم بود. من که اما هیچوقت جرات نکردم دنبالش راه بیافتم. آخر تابستان غمم گرفته بود. هر یکشنبه، سهشنبه و پنجشنبه بعد از ظهر را به عشق آن نیمنگاه و وجودش در کل مسیر، کلاس رفته بودم. تمام شبها اما در سر میپروراندم که چطور احساسم را حالیش کنم.
یک تابستان گذشت به همان ثانیهها، سه روز هفته، سه ماه سال و سوالهای بیجواب. به کسی چیزی نگفتم. تابستان دوم اما جرات پیدا کرده بودم. بیشتر در نگاهش میماندم. دیگر حالم با خودم نبود. او اما هنوز نگاهش را فراری میداد. آخرین جلسه کلاس را میرفتم. هوا حسابی داغ کرده بود و در خیابان پرنده هم پر نمیزد. از دور دیدمش که میآید. قلبم مثل همیشه شروع کرد به زدن. مدام کلنجار میرفتم: “پسرهی خجالتی انتر، این دفه هم رد میشه هیچی به هیچی، این تابستونم تموم شد، نامه رو بده دیگه؛ اگه نگیره؟ فحش بده؟ اگه کسی ببینه؟ بابا بفهمه؟” ناگهان پایم خورد به موزاییکی که برآمده بود، چند قدمی پریدم جلو، کیف از روی دوشم به آسمان رفت، آمدم خودم را جمع کنم بندش را زیادی محکم کشیدم، کیف برگشت توی صورتم و عینکم به گوشهای پرت شد. به خودم که آمدم زده بود زیر خنده! خیلی خیط بود! درست و حسابی نمیدیدم و سراسیمه روی زمین به دنبال عینکم میگشتم.
۷۰
و غمزده شد پسرکی. و ایستاد و به سرعت نفس کشید. و درد کشید. و با سکوتی سرسامآور در سرتاسر محلهشان فریاد زد. و شنید موفق باشی. آنقدر که خوابش پرید. ثابتتر ماند اما باد کجش کرد تا آنجا که شبکهی اشک را گرفت. و آب دهانش را قورت داد. و لبش لرزید. و کسی نبود جز سکوت و خاموشی.
۵۹
دنیا را به انضمام عشقُ سکسُ خدا بهمان انداختهاند. دنیا توالتی است که سیفون ندارد. همه دادنی هستیم. تاکنون هم خیلی دادهایم. همه سرکاریم، حتی مهُ خورشیدُ فلک! همهی ما بارها کنار گذاشته شدهایم؛ اولین بار در این جهنم.
این نوشتهی من نیست. نوشتهی همه است. حتی اگر چیزی ننوشته باشند. وقایعاش همه واقعی هستند چه برسد به شخصیتهایش. این یک نوشته بزرگ نیست اما بلند و ادامهدار است. ادامهاش را شما هم میتوانید بنویسید. خواهرزادهتان هم بعداً میتواند این را ادامه دهد. قبلا هم حتماً ادامه یافته و همواره ادامه دارد.
میگفتند الف دیوانه بوده و کتکش میزده. از این تیریپهایی بوده که گفتند اگر زنش بدهیم خوب میشود و خُب مثل اغلب موارد دختری بدبخت شده است. اینطور شد که خ الف از اول جوانیش سه بچه را به تنهایی و با خورده حقوق کارمندی بزرگ کرد. میم میم عین بارها به او گفت که سعی کند استخدام شود. اینقدر گفت و گفت تا اینکه این اواخر در اول کُهنسالی از کار بیکارش کردند نامردها. در این سالها ح د را شوهر داد. ح الف اما کمی ناآرام بود از همان کودکی. یکروز خبر آوردند که بخاطر چاقوکشی بردنش جایی. چاقو هم خورده بود حتی. بعدها معتاد شد. بعد ترک کرد. حالا الکی شده. البته زن گرفته اما انگار نمیخواهدش. نون هم این اواخر ازدواج کرد. حالا خ الف در مغازهی ح الف کار میکند و ح الف هم کار میکند و نمیکند.
۵۸
دنیا را به انضمام عشقُ سکسُ خدا بهمان انداختهاند. دنیا توالتی است که سیفون ندارد. همه دادنی هستیم. تاکنون هم خیلی دادهایم. همه سرکاریم، حتی مهُ خورشیدُ فلک! همهی ما بارها کنار گذاشته شدهایم؛ اولین بار در این جهنم.
این نوشتهی من نیست. نوشتهی همه است. حتی اگر چیزی ننوشته باشند. وقایعاش همه واقعی هستند چه برسد به شخصیتهایش. این یک نوشته بزرگ نیست اما بلند و ادامهدار است. ادامهاش را شما هم میتوانید بنویسید. خواهرزادهتان هم بعداً میتواند این را ادامه دهد. قبلا هم حتماً ادامه یافته و همواره ادامه دارد.
دال الف سالها بود که با ؟ زندگی نمیکرد. اما بطور رسمی طلاق نگرفته بودند. سنش دیگر زیاد شده بود. یک بار که مامان و بابا رفته بودند مکه آمده بود و از من و خواهرم نگهداری میکرد. خیلی مهربان بود. یکجورایی مثل مادربزرگ نداشتهمان بود. بعد این اواخر کمتر دیدمش. تا اینکه گفتند حالش وخیم است. بسترنشین شد. حتی خودش را هم نمیتوانست نگه دارد. مامان رفت دیدنش. من نرفتم. ترسیدم. نمیخواستم در آن حال ببینمش. نمیخواستم صورت خندانش را با چیز دیگری جایگزین کنم. دوست داشت برود مکه. ؟ نگذاشت و بطور قانونی هم میتوانست. میگفتند ؟ از ترس مالش نمیخواسته قضیه جدایی را رسمی کند. دال الف مُرد آخرسر. ؟ را برای اولین بار سر مراسم ختم دال الف دیدم. چندان ناراحت بنظر نمیرسید. دال الف را برخلاف وصیتش جایی پرت که البته ارزانتر بود دفن کردند.
۵۳
چندین سال پیش بود. دو گوسفند را چند ماهی یک جا نگه میداشتند. آن روزی که خواستند یکی از آنها را سوار وانت کنند و ببرند آنجا بودم. ناگهان بعبع دو گوسفند بالا گرفت. آنها متوجه شده بودند که میخواهند جدایشان کنند. ناله و تقلاشان حرف میزد. اصلا به بینالمللیترین زبان زندهی دنیا فریاد میکشیدند. من آن روز به احساس ایمان آوردم. به دلبستگی. برای آدمها افسوس خوردم. برای آنهایی که راحت فراموش میکنند و راحت فراموش میشوند. گوسفندان آنقدر که میگویند گوسفند نیستند. حتی گاوها؛ سگها. این آدمها هستند که بیشتر از آنچه که فکر میکنند، آدم نیستند.